تا کمی دل میدهی حالی بـه حالی میشوم
هرچه سرشار از تو گردم باز خالی میشوم
گیرم از دلدادگی دستِ خیالـت را به دست
میشوم آسوده حـال از بس خیالی میشوم
می کشم از فـرط تنهایی خودم را در بغـل
هـر زمانی روبــرو با تـخـتِ خـالی میشوم
می نشینم از غمـت بـر روی فرش ِ انتظـار
در نبودت خیره بـر گل های قالی می شوم
میشود با هـر نسیمی رنگ رخسارم عوض
از خجالـت زرد و سرخ و پـرتقالی میشوم
از همــان روزی لیــلا گـونه مجـنونت شدم
مِثل هــر دیوانـه ای دور از اهــالی میشوم
بی تـو امّـا چـون درختی در کنار جوی آب
زیـر باران هـم دچــار خشک سـالی میشوم
روسـری را در نیـاور ای عسل بانـو کـه من
دل پـریشان از وجــود عطــر عالی میشوم
وقتی دلی نداشته باشی
وقتی حسی نداشته باشی
وقتی شخصیت احساسی ات را
با منطقی عوض کنی
وقتی نخواهی خاطره بسازی
وقتی زنگ نزنی
سوال نپرسی
مهم نباشد ...
بعد از آن دردی نخواهی داشت !
بغضی، ته گلویت نمی ماند
چشمانت خیس نمیشود
بیتفاوتی دردیست که
از تمام دردها نجاتت میدهد
گاهی اوقات بیتفاوت باشید ...
سیما_امیرخانی
اے رفیق :
من زندگے را در عشق...
عشق را در قلب...
قلب را به خاطر اینڪه خانه توست
دوست دارم...
من اندوه را در اشڪ...
اشک را در چشم...
چشم را به خاطر دیدن تو
دوست دارم...
من عشق را در سڪوت...
سڪوت را در تنهایی...
تنهایے را بخاطر تپیدن قلبم...
و قلبم را براے تو...
وتورا هم چون قلبم دوست دارم.
گفته بودی ، عشق را درد است ،،، درمان نیز هست ؟
ساحلی آرام دارد ، موج و طوفان ، نیز هست ؟
گفته بودی ، عشق چون است و ، چنانت میکند ،،
اندرونش ، سوز و افغان است و ، هجران نیز هست ؟
عشق میگوید ، که آسان نیست بی ما زیستن ،
راست میگوید ،، ولیکن ، عهد و، پیمان ، نیز هست ؟
بی ثمر از راز عشق ، دل را چکار آید به جان ،
زینتِ جان هست ، لیکن ، جانِ جانان ،، نیز هست ؟
علیرضا عباسی
Удалить комментарий
Вы уверены, что хотите удалить этот комментарий?