کم کم غروب واقعه از راه می رسید
یک زن میان دشت، سراسیمه می دوید
این خیمه ها نبود که آتش گرفته بود
آتش میان سینه ی او شعله می کشید
راهی نمانده بود برایش به غیر صبر
باید دل از عزیز سفر کرده می برید
مردی که رفت و از سر نی حسّ بودنش
قطره به قطره سرخ و غریبانه می چکید
آن مرد رفت و واقعه را دست زن سپرد
باید حماسه پشت حماسه می آفرید
آنجا که اشک پای غمت پا گرفت و بعد...
بغضی میان سینه من جا گرفت و بعد...
وقتی که ذوالجناح بدون تو بازگشت
این دخترت بهانه بابا گرفت و بعد ...
ابری سیاه بر سر راهم نشسته بود
ابری که روی صورت من را گرفت و بعد
انگار صدای مادری دلخسته می رسید
آری صدای گریه ی زهرا گرفت و بعد
همراه آن صدا تمامیِّ کودکان
ذکر محمدا و خدایا گرفت و بعد
هر کس که زنده بود از اهل خیام تو
مویه کنان شد و ره صحرا گرفت و بعد
دور از نگاه علمدار لشگرت
آتش به خیمه های تو بالا گرفت و بعد
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل
شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
من آن پاییزغمگینم که شوقی دردلم پیر است
درون آسمان سینه ام ابری زمینگیراست
برای تازه تربودن تورامیخواستم هرشب
اگرچه خوب میدانم که این رویاکمی دیر است
درون چشمهای توغزل میخواندم وگاهی
زشادی گفتم وگاهی گلایه که این چه تقدیراست
تومیدانی چه کردی ورسیده کارتاجایی
که دستان تووبالعکس پای من به زنجیر است
اگرچه دامنت رنگین شد وچشم توبارانی
ولی دیگردلم حتی زدیدارخودش سیراست
به روی سینه ام نقش دودستت حک شدوحالا
درون سینه ات داری فقط نامی که درزیر است