آسمان خیره به ژرفای نگاهم شده ای باز بر بیکسی خویش گواهم شده ای گوییا باز غمی در نظرت آمده است که چنین تیره تر از بخت سیاهم شده ای آه! میدانم و میدانم و میدانم, آه ز چه دردیست که هم نغمه آهم شده ای باز یاران همه رفتند و تو تنها ماندی ؟ آسمان باز چرا چشم به راهم شده ای؟…
گاهی باید یڪ سیلی محڪم از روزگار بخوریم تا حواسمان جمع شود… تا خیلی بیخودی ها را ڪنار بگذاریم و خیلی با ارزش ها را جدی بگیریم…… گاهی نہ چترِ بالایِ سرمان را می بینیم نہ دستی ڪہ چتر را نگاه داشتہ…… فقط بہ افق هایِ دور خیره مانده ایم و بہ آدمھایی فڪر می ڪنیم …ڪہ حتیٰ یادشان نیست ………ما وجود داریم… …گاهی تا سنگی زیر پایمان نباشد و زمین نخوریم با احتیاط قدم برداشتن را یاد نمی گیریم……… …خیلی چیزها تقصیرِ روزگار نیست تقصیرِ سر بہ هواییِ…