خورشید هم از چشم سیاه تو میافتد هر روز اگر طی نکند عرض جهان را دو چشمش بسان دو نرگس به باغ مژه تیرگی برده از پر زاغ مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
ای قامتت بلندتر از قامت بادبانها و فضای چشمانت گستردهتر از فضای آزادی… تو زیباتری از همهی کتابها که نوشته ام از همهی کتابها که به نوشتن شان میاندیشم… و از اشعاری که آمده اند… و اشعاری که خواهند آمد…
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، اما، اما گرد بام و در من بی ثمر میگردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند