خداوندا 🙏
آنان که به من بدی کردند،
سکوت را به من آموختند
آنان که از من انتقاد کردند،
راه درست زیستن را به من آموختند
آنان گه مرا تحقیر کردند،
صبر و تحمل را به من آموختند
آنان که به من خوبی کردند،
انسانیت را به من آموختند
پس ای مهربانم 🙏
به همه آنهایی که در رشد من سهمی داشتند
خیر دنیا و آخرت عطا فرما
شبتون بخیر
شور دیدار تو اگر شعله به دلها بكشد
رود را از جگر كوه به دریا بكشد
گیسوان تو شبیه است به شب اما نه!
شب كه اینقدر نباید به درازا بكشد
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بكشد
عقل، یكدل شده با عشق، فقط می ترسم
هم به حاشا بكشد هم به تماشا بكشد
زخمی كینه ی من این تو و این سینهی من
من خودم خواستهام كار به اینجا بکشد
یكی از ما دو نفر كشته به دست دگریاست
وای اگر كار من و عشق به فردا بكشد
زخمی کینه ی من! این تو این سینه ی من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد
حال با پای خودت سر به بیابان بگذار
پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد
#فریدون_مشیری
عشق،هرجا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند در آتش،دلکش است.
ای خوشا آن دل،که در این آتش است.
تا ببینی عشق را آئینه وار
آتشی از جانِ خاموشت برآر!
هرچه میخواهی،به دنیا در نگر
دشمنی از خود نداری سختتر!
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش میزند در ما و من.
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جانِ نو،خورشید وار.
عشق هستی زا و روحافزا بود
هرچه فرمان میدهد زیبا بود.
خوبِ من! حیف است حال خوبمان را بد کنیم
راه رود جاری احساسمان را سد کنیم
عشق، در هر حالتی خوب است؛ خوبِ خوبِ خوب
پس نباید با "اگر" یا "شاید" آن را بد کنیم
دل به دریا میزنم من... دل به دریا میزنی؟
تا توکّل بر هر آنچه پیش میآید کنیم
جای حسرت خوردن و ماندن، بیا راهی شویم
پایمان را نذر راه و قسمتِ مقصد کنیم
میتوانی، میتوانم، میشود؛ نه! شک نکن
باورم کن تا "نباید" را "فقط باید" کنیم
زندگی جاریست؛ بسم الله... از آغاز راه...
نقطههای مشترک را میشود ممتد کنیم
آخرش روزی بهار خندههامان میرسد
پس بیا با عشق، فصل بغضمان را رد کنیم...
ای مسلمانان ندانم چارهٔ دل چون کنم
یا مگر سودای عشق او ز سر بیرون کنم
عاشقی را دوست دارم عاشقان را دوستر
صدهزاران دل برای عاشقی پر خون کنم
سوختم در عاشقی تا ساختم با عاشقان
عاجزم در کار خود یارب ندانم چون کنم
آتشی دارم درین دل گر شراری بر زنم
آب دریاها بسوزم عالمی هامون کنم
آب دریاها بسوزد کوهها هامون شود
من ز دیده چون ببارم آبها افزون کنم
مسکن من در بیابان مونس من آهوان
هر کجا من نی زنم از خون دل جیحون کنم
گر شبی خود طوق گردد دست من در گردنش
طوق فرمان را چو مه در گردن گردون کنم
سنایی
خود گنه کاریم و از دنیا شکایت میکنيم!
غافل ازخود دیگری راهم قضاوت میکنيم!
کودکی جان میدهد از درد فقر و ما هنوز
چشم میبندیم وهرشب خواب راحت میکنيم!
عمر کوتاه است و دنیا فانی و با این وجود
ما به این دنیای فانی زود عادت میکنيم!
ما که بردیم آبرو از عشق، پس دیگر چرا
عشق رابا واژه هامان بی شرافت میکنيم؟
کاش پاسخ داشت این پرسش که ما درزندگی
با همیم اما چرا احساس غربت میکنيم؟
دل من لک زده یک بوسه ی بی علت را...!
که بگنجانی میانش ساعتی صحبت را...!!
تو همانی که همیشه سر وقت...
سرپناهی شده ای بارش هر شدت را...!
ماه من قطره ی نوری به وجودم بچشان
که دلم مثل شبی اُخت شدست ظلمت را
زنگ عشق است بیا تا من و تو، ما بشویم
حاضری خط بزنیم خانه ی هر غیبت را...؟!
گرچه در ماه و کواکب فالمان بد یُمن است
می توان بار دگر ساخت ز نو قسمت را
لحظه لحظه گذر زندگیم بی تو مباد
مغتنم کاش شماریم کمی فرصت را
پیش من باز بیا و بوسه ای سهمم کن
چون دلم لک زده یک بوسه ی بی علت را...
گر شنیدی که برادر به برادر خصمست
باکه خواهر بهجهان دشمن خواهر باشد
علت واقعی آنست که گفتم، ورنه
کی برادر به جهان خصم برادر باشد
نشود منقطع ازکشور ما این حرکات
تاکه زن بسته وپیچیده به چادر باشد
حفظناموس ز معجر نتوانخواست «بهار»
که زن آزادتر اندر پس معجر باشد