طعم تلخ زندگے گاهے دو چندان مے شود
آدم از دست خودش گاهے گریزان مے شود
بر لبانش خنده مے دوزد ولے دلشاد نیست
زیر بار غصه ها ناچار خندان مے شود
زخم ها و ضربه هاے دشمنان دردش ڪم است
آدمے از ضربه هاے دوست نالان مے شود
مثل شب بویے ڪه شب هنگام خوشبو مے شود
از طلوع روز نو غمگین و ترسان مے شود
معنے زندان ڪه ترڪیب اتاق و میله نیست
گاه آزادے خودش هم مثل زندان مے شود
آشوبشهرا! مستچشما! ترکتازی کن
ناز نگاهت کم شده، یک چشمه نازی کن
داری عرقچینی طلایی روی گیسوهات
شیرینلبا! با موی خرماییت بازی کن
بالاسرت سجادهای از نور افتاده...
...پایین پا را هم برایم جانمازی کن
صیاد ما ساحرترین فرعون این وادیست
فرزند موسی! قطع این دام مجازی کن
ما با شما قهریم! نازی کودکانهست این
گاهی... نگاهی... طفل را غرق نیازی کن
نام خودت را میگذاری مهربان... باشد...
مهمان نمیخواهی مگر!؟ مهماننوازی کن