دوست من ،کلمات را با برگهای درخت مقایسه کن. برای آنکه برگی را بشناسی،شکل و کار آن را بدانی باید ابتدا بفهمی که درخت چگونه میروید.بنابراین،مطالعه کن…! کتاب،دوست من،به یک بوستان بزرگ میماند. در آن همه چیز می یابی.
زیستن در پاییز، فصل اندوه بار پژمردگی و مرگ، دشوار است… روزهای ابر آلود و تیره، آسمان گریان بدون خورشید، شب های تاریک، بادی که آهنگ های افسرده مینوازد، سایه های پاییزی، سایه های انبوه و سیاه… تمام این ها افکار تیره و مغمومی را در آدمی بیدار میکند، روانش را وحشت مرموزی در برابر زندگی که همه چیز آن ناپایدار و لرزان است فرا میگیرد. از خویشتن میپرسد: زاده شدن، پیر و فرتوت گشتن، مُردن… چرا؟… برای کدام هدف؟
دوست که باشی فرقی نمیکند که زن باشی یا مرد،دور باشی یا نزدیک ؛رفاقت فاصله ها را پر مکند،گاهی با حرف ،گاهی با سکوت،دوست که باشی فرقی نمی کند از کدام فصلی یا کدام نسل! رفیق بودن لفظ ظریفیست،فرقی نمیکند جیبهایت پر است از خالی…
زنده ماندن و زندگی کردن وقتی که هیچ چیز دور و بر آدم عوض نمیشود خیلی دشوار است حتی اگر بتوانی روحت را از مرگ برهانی، هر روز که میگذرد بی حرکتی پیرامون برایت سختتر و دردناک تر میشود
زندگی؟ دیگران؟ هی! چه اهمیتی داری؟ خودت زندگی نیستی؟ دیگران بدون تو زندگی می کنند و بدون تو زندگی خواهند کرد. آیا فکر می کنید که کسی به شما نیاز دارد؟ تو نان نیستی، چوب نیستی و هیچکس به تو نیازی ندارد
همه ما را باید قهرمان خواند برای انکه همه ما مرگ را فراموش میکنیم ،زندگانی ما تراژدی سیاهی ست که با خوشی و سرور دلپذیری همراه است سرنوشت وقتی مارا در برابر خود بی زبان احساس کند بیشتر می آزارد.
جنتلمن کسیه که تو هر شرایطی کنارته. مستیتو می بینه، گریه کردنتو می بینه، چین و چروک و تَرَکای بدنتو می بینه، نقصاتو می بینه. می دونه بلد نیستی برقصی، می دونه با کفش پاشنه بلند مشکل داری. می دونه دیوونه ای، متفاوتی و ممکنه شبیه بقیه دخترا نباشی و سلایقت فرق کنن ولی با همه اینا بهت می گه تو با شخصیت ترین و قشنگترین آدمی هستی که توی دنیا هست و جوری باهات رفتار می کنه که انگار دختری جز تو رو نمی بینه!