اونقده خسته ام که میترسم
نتونم روی دست غم پا شم
تازه یه حسی توی این حالت
میگه باید مراقبت باشم !
این روزا وقت شستن چشمام
به منِ توی آینه میخندم
واسه اینکه نریزن این اشکا
خیلی وقتا چشامو میبندم
اون فرشته که داره با بازی
فرش تقدیر ما رو میبافه
کاش یه لطفی کنه به بختامون
مال ما رو تا ریشه بشکافه !
تو ازون ور برو من از اینور
برنگردیم خدایی ناکرده
گر چه کاری تو با دلم کردی
من بخوامم این برنمیگرده
گفتی گیرم که راهی پیدا شه
توو سقوطیم و دیره این حرفا
گفتی یادت میره ولی با شعر
دیگه یادم نمیره این حرفا !
#مجتبی_سپید
دلم تنگ است
برای خانه پدری
برای گلدانهای شمعدانی کنار حوض
برای بوی زعفران شله زرد های نذری
برای باغبان پیر که پشت درخت بید یواشکی سیگار میکشید
برای قرمزی و شیرینی یک قاچ هندوانه
برای خواب روی پشت بام, یک شب پر ستاره
برای پریدن از روی جوب
برای ایستادن در صف نانوایی
برای خوردن یک استکان کمر باریک چایی
برای قند پهلویش
برای پنیر و گردویش
برای بوی نمناک خاک کوچه پس کوچه
برایِ هیاهویِ بچهها پشت دیوار هر خونه
خانه پدری یک بهانه بود
دلم برای کودکیهایم
دلم برای نیمه ی گم شده ام
دلم برای خودم تنگ شده...
#نیکی_فیروز_کوهی
شب جمعه ست نثار دل مرحوم خودم
میروم از سر بازارچه خرما بخرم
#مجتبی_سپید
تجربهام را باور کن ؛
عشق باید خودش بیاید
ناگهان و بیصدا
آمدنش دستِ ما نیست
هیچکس آدرسِ عشق را ندارد !!
#گابریل_گارسیا_مارکز
مرا به حالِ خودم ای غزل رها مگذار
مرا ز لذّتِ شبهای خود جدا مگذار
یک امشبی که من از شوق در کنار توام
...دریچههای زمان را ببند؛ وا مگذار
ادب، به محفلِ عشّاق دست و پا گیرست
به من بگو "تو" و نامِ مرا "شما" مگذار
زمین به چشم من ای رهگذار آیینهست
به روی خویشتن اینگونه ساده پا مگذار
من و تو نیز به تقصیر، مبتلا هستیم
همیشه حادثه را گردنِ خدا مگذار
اگرصداست که بعد از من و تو میماند
بمیر شاعر و از خود اثر به جا مگذار
#سروش_آیینه
اتفاقهای خوب توی زندگی را
بایدساخت
وبوجوداورد
انتظاربدون تلاش
وتلاش بدون فکر
وفکربدون علم
سودی ندارد
اگرشروع کنیم
حتی ازکم
باپشتکار
کم کم کارها به دست مامی نشیند
وکاربلدمیشویم
وپیشرفت می کنیم
درمورداخلاق هم همینطوره
مابایدبخواهیم
واین خواستن تارسیدن به مقصدوهدفمان سردنشود.
گلایه از تو کنم یا شکایت از تقدیر
چه قدر قصه ببافم از این عجوزهء پیر
دلم گرفته ترین نقش این جهان شدهاست
پریش خاطرم از تار و پود بی تصویر
هجوم گَلهء آهو گذشت و شک دارم
غریوِ نعرهء گرگ است یا کشاکش شیر
به جز تو ورد لبم هیچ کس نخواهد بود
که کیمیای منی ای عُصارهء اکسیر
سکوت می کنم وُ واژه از رگم پیداست
نگاه می کنم وُ عشق می شود تعبیر!
صدای نالهء من میرسد به گوش فَلَک
چه حرف ها که نگفتم به حلقهء زنجیر
خیال اگر چه ندارد؛ ولی چنین باشد:
شکوه عشق تو پیوستهتر شود تکثیر
دلم نداشت به غیر از اجابت دعوت
قصور و جرم و گناه و شرارت و تقصیر
کسی که زندهگی ام بستهء وجودش بود
نوشت : "عاشق من باش و با غرور بمیر"
*روزگار عجیبی است
*هرگز زندگی را اینگونه ندیده بودیم.*
جاده ها خلوت هستند،
اما نمی توانیم سفر کنیم.
دستهایمان تمیزتر از قبل است،
اما نمی توانیم دست بدهیم.
وقت بیشتری داریم،
اما نمیتوانیم دور هم جمع شویم.
وقت برای آشپزی داریم،
اما نمیتوانیم میهمانی بدهیم.
دوستان و نزدیکانمان را از دست میدهیم،
اما نمی توانیم آنها را بدرقه کنیم.
روزگار غریبیست...