باید بدانی دیدنت هر روز رویا می شود
این دل برای حس تو غرق تمنا می شود
اشکم نمی ریزد ولی هر لحظه دریا می شود
این زندگی با دیدنت دیدی چه زیبا می شود؟
سرشارم از عشق تو و آرامشی در جان من
دستی برای لمس تو جسمم سراپا می شود
امروز هم چشمان تو چون معبد راز و نیاز
ناگفته های گفته اش در قلب من جا می شود
اینجا درون سینه ام حسی تو را می جوید و
آن سوی مرزِ عاشقی نام "تو" پیدا می شود
آزرده ام از عشق تو اما دلم ناکندنی ست
می خندی و بر قلب من این آخرین "نا" می شود...
غلط بوده قیاس خندهاش با پستهی خندان
و یا تشبیه موهایش به شبهای بلوچستان
غلط کردم بدون درک از مستی غزل گفتم
و خیلی سرسری گفتم لبش انگور کردستان!
چنان لب سوز و لب دوز و چنان خوش طعم و خوش رنگ است
لبانش طعنهها میزد به چاییهای لاهیجان!
و فهمیدم که آن "اخم" و "لب" و "موی" ِفرَش یعنی
""الفها" "لام"ها و"میم"های اول "قرآن"!
گلم با چادرش در" جمعهای" سمت "مصلا" رفت
"غزل" گو شد از آن موقع "خطیب جمعهی تهران"
صدای تق تق کفشش به جانم لرزهای افکند
که در کرمان صدای نعرهی آغا محمدخان...
چه دانستم که این سودا مرا زینسان کند مجنون
و بیزر هر که عاشق شد گرفته درد بیدرمان...
#احمد_جم
من از عشق لبریزم
هوا سرد است
من از عشق لبریزم
چنان گرمم
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم
که رفت روزها و لحظهها از خاطرم رفته است
هوا سرد است اما من
به شور و شوق دلگرمم
چه فرقی میکند فصل بهاران یا زمستان است؟
تو را هر شب درون خواب میبینم…
تمام دستههای نرگس دیماه را در راه میچینم
و وقتی از میان کوچه میآیی
و وقتی قامتت را در زلال اشک میبینم
به خود آرام میگویم:
دوباره خواب میبینم!
دوباره وعدهی دیدارمان در خواب شب باشد
بیا…
من دستههای نرگس دی ماه را در راه میچینم
لیلا مؤمنپور
درسی به من آموخته ای؛ یادم هست..
بیهوده نباید ؛ به کسی دل را بست..
چون دامن پر ز مهر؛ در جایی نیست..
باید بکشم؛ کنون ز هر دامن دست..
ویرانه مکن دل ؛ کسی با نیرنگ....
هر گز نتوان ؛ درون ویرانه نشست..
هرگز نهراسم ؛از شکستن در راه....
صد درس گرفته ام؛ ز صد گونه شکست..
تنها به امید ؛ دیدنت زنده منم..
با بوی گل تن تو؛ میگردم مست.