در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو بارانِ فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست
دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم
قدیما نمیدونم دل ما خوش بود ،
یا قدیما بیشتر خوش می گذشت !
نمیدونم سلامتی بیشتر بود ،
یا ما مریض نبودیم !
نمیدونم ما بی نیاز بودیم ،
یا توقع ها پایین بود ؟
نمیدونم همه چی داشتیم ،
یا چشم و هم چشمی نداشتیم !
نمیدونم اون موقع ها ،
حوصله داشتیم !
یا الان وقت نداریم !!!
نمیدونم چی داشتیم ،چی نداشتیم
ولی روزای خوبی داشتیم.